ثبت آگهی رایگان
فروشگاه مهین استور 1
وکیل ملکی با 20 سال سابقه کار

حکایت در فضیلت خاموشی

8 / 10
از 126 کاربر
مرجع : اشعار سعدی بازدید : 708
مطالب » شعر و ادبیات » اشعار سعدی » ﺳﻪشنبه 25 اسفند 1394 در 42 : 14
حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی   چنین گفت پیری پسندیده دوش خوش آید سخنهای پیران به گوش   که در هند رفتم به کنجی فراز چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز   تو گفتی که عفریت بلقیس بود به زشتی نمودار ابلیس بود   در آغوش وی دختری چون قمر فرو برده دندان به لبهاش در   چنان تنگش آورده اندر کنار که پنداری اللیل ی ...
حکایت در فضیلت خاموشی

حکایت در فضیلت خاموشی

حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی

 

چنین گفت پیری پسندیده دوش

خوش آید سخنهای پیران به گوش

 

که در هند رفتم به کنجی فراز

چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز

 

تو گفتی که عفریت بلقیس بود

به زشتی نمودار ابلیس بود

 

در آغوش وی دختری چون قمر

فرو برده دندان به لبهاش در

 

چنان تنگش آورده اندر کنار

که پنداری اللیل یغشی النهار

 

مرا امر معروف دامن گرفت

فضول آتشی گشت و در من گرفت

 

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ

که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ

 

به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر

سپید از سیه فرق کردم چوفجر

 

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ

پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

 

ز لا حولم آن دیو هیکل بجست

پری پیکر اندر من آویخت دست

 

که ای زرق سجادهٔ زرق پوش

سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش

 

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

 

کنون پخته شد لقمه خام من

که گرمش بدر کردی از کام من

 

تظلم برآورد و فریاد خواند

که شفقت برافتاد و رحمت نماند

 

نماند از جوانان کسی دستگیر

که بستاندم داد از این مرد پیر؟

 

که شرمش نیاید ز پیری همی

زدن دست در ستر نامحرمی

 

همی کرد فریاد و دامن به چنگ

مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

 

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر

که از جامه بیرون روم همچو سیر

 

نه خصمی که با او برآیی به داو

بگرداندت گرد گیتی به گاو

 

برهنه دوان رفتم از پیش زن

که در دست او جامه بهتر که من

 

پس از مدتی کرد بر من گذار

که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار!

 

که من توبه کردم به دست تو بر

که گرد فضولی نگردم دگر

 

کسی را نیاید چنین کار پیش

که عاقل نشیند پس کار خویش

 

از آن شنعت این پند برداشتم

دگر دیده نادیده انگاشتم

 

زبان در کش ار عقل داری و هوش

چو سعدی سخن گوی ورنه خموش

 

مطلبهای مرتبط

سعدی برای انسان قرن بیست و یکم چه حرفی برای گفتن دارد؟

سعدی برای انسان قرن بیست و یکم چه حرفی برای گفتن دارد؟

هفته نامه چلچراغ - یدالله نیک فر: خوشبختانه چند سالی است که روز اول اردیبهشت را روز سعدی نام گذاری کرده اند و به مناسبت همین روز یادی از شاعر بزرگ ایرانی می شود. هرچند شعرها و جمله ای بسیاری از سعدی د ...
صبر در شعر فارسی - سعدی

صبر در شعر فارسی - سعدی

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست   چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست   گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست   ...
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست   پنداشت که مهلتی و تأخیری هست  گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند   گو رخت منه که بار می‌باید بست سعدی   گل که هنوز نو به دست ...
ثناگویی امیر دزدان...

ثناگویی امیر دزدان...

ثناگویی امیر دزدان... شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت... سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را ...

دسته بندی مطالب

آمار سایت

نمایش همه
علاقه مندی ها ()